my disturbed mind
no title
اول از همه بگم اینو ک حالا با این همه افتضاحات زندگی ک داره بار میاد این هیئتایی ک دیروز دراومد رو بذارم کجای دلم.کم مونده بود بخونن ای اهل حرم پیر و علمدار نیومد، بعد اینطور تعبیرش کنن ک ایشون هم پیر بودن هم علمدار پیروزی انقلاب!
بگذریم.
پست قبل رو ک گویا کسی وقت نداشته بود جز آقای «یک من» و ممنون
دیروز باز بحث کردم با بابا.راجع ب اعتقاداتو اینا.اصلا نمیخام از اینطور بحثا باش داشته باشم ولی دگ دیروز مجبور شدم. بعدشم همونطور ک خودم میخام لباس پوشیدم و رفتم بیرون.
دیر نرسیدم اصلا اما خب بالاخره مامان باید ی چیزی واسه شروع گیر دادن داشته باشه.اونم کلی ب اعتقادم توپید و چرت و پرتایی گفت ک اگه یه رونویس از حرفاشو ب ی روانشناس بدم قطعا ب دوشخصیتی بودنش اعتراف میکنه.
نمیفهمم چرا زندگی من نمیتونه دست خودم باشه!؟
اصلا قبول، باشه من اشتباه میگم.من نفهمم ولی دیگه تهش خودم باید برم جهنم سوزان.خودم ب خدا میگم والدینم در کفر من بی تقصیرن، اونا رو بفرس بهشت با حوریا حال کنن!
اینا نمیخوان بفهمن هرقدر بیشتر اینطوری بحث کنن بیشتر ازشون دوری میکنم.!
تو خونه 4نفره من تقرییا هیچ «ما»ی واحدی وجود نداره و هیچوجه اشتراکی نیست!
حالا تصور کنین با این وجود، بزرگترای این خونه دارن تمام تلاششونو میکنن ک با همه ی پیشرفتای دنیا مقابله کنن و اسمشو بذارن غرب زدگی یا جنگ نرم!
بعدم ب وجود دنیای مجازی اظهار انزجار کنن و مطمئن باشن مغز همه ی ما ها رو تو همین دنیا شستشو دادن!
و من باز باید طبق عقاید کهنشون خانمانه رفتار کرده و البته درسمو بخونم ب خاطر خودم ک فقط برم ی جای دور از این فضای صمیمی سوزان.
و همچنین اصلا نباید عصبی باشم یا قیافم گرفته باشه چون مامان جان خوششون نمیاد.
فقط باید مثل خودش از همه چی راضی یاشم و حق اعتراض نداشته باشم.
دیروز لا ب لای حرفاش ی چیزی گفت ک تنفرمو خیلی زیاد کرد.گفت تو داری مثل دخترای امروزی میشی.کم کم مثل اونا لباس میپوشی و فلان و بهمان
راجع ب پوششمم ی توضیحی بدم ک من ابدا اجازه نمیدم پسرای بی جنبه و اَسهولِ ایرانی راه سواستفاده از دختر بودنمو داشته باشن و قطعا مثل خیلی از دخترای الان ایران ک کاراشون ناگفته بمونه بهتره، نیستم و نخواهم شد!و این وسط مادر گرام بنده خیلی ریز ب ج....ده طور بودنِ من اقرار کردن!
واقعا حس میکنم ازش متنفرم و اگه چیزی بش نمیگم از ترحمه و اینکه ب هرحال مادرمه!
اووووف ک چققققدر حرف هست!
بیــــخیال!!!!
question
لطفا همه جواب بدن
یه مرد عشق و دوست داشتن رو چطور احساس میکنه؟
و همچنین ی خانم؟
از دید خودتون هردوتا رو جواب بدید لطفا
نظر خودم راجع ب عشق اینه آقایون خیلی عشق رو درک نمیکنن و فکر نمیکنم داشته باشنش.یعنی شاید برخی حس کنن عاشق شدن اما تو دید من فقط یه شوق رسیدن ب خواستس.گویی همه مردا تلاش میکنن حتی از عشق هم استفاده ابزاری کنن برای هر سودی ک ممکنه ب اصطلاح معشوقه براشون داشته باشه.
و عشق خانما فکر میکنم واقعی تره و همه وجودشونو میگیره.
میدونم کمی فمینیستانه ب قضیه نگاه میکنم اما فکر نمیکنم خیلی اشتباه باشه.
ضمنا اگه فک میکنین اشتباهه، اگه دوست داشتین بگین کجاش و چرا؟
in the name of my creator
از 700تا به 5تا!!!ههههه
جو خونه ی جوریه اصلا آدم روش نمیشه با روحیه و خوشحال باشه..
اصن حالات شکاکی و افسردگی دونفر مذکور خانواده واقعا شک برانگیزه ک عوارض کار بدی نباشه!
والا آخه
باز خوبه کتابخونه هستا..واِلا فاجعه بود دیگه!
یعنی میشه امیرکبیر قبول شم؟
+ ویش می لاک جدا!
jsjsshs
یا من روانی ام یا اینا!
یا من افسرده ام یا اینا افسردم کردن
از اولم همش میگن تو از بچگی عصبس یودی و همه چیو میکوبوندی ب هم
میشه یکی از وسایلت ب هرحال باید خورد میشد
یا داد میزدی
گاهی هم خودتو میزدی
همیشع گفتن تو اینطوری بودی ولی نگفتن تو توی رحم هم خوپزنی مسکردی یا مثلا از ازل عصبی بودی و جفتتو پاره کردی
نمیخان ببینن چرا اینطوری شدم
مگه میشه دختزبچه ۵-6 ساله خودزنی مامامشو ببینه نرمال بمونه؟
پنجره شکستنا باباشو ببینه و نرمال باشه؟دعوای این دوتا رو ببینه، ک همیشه مامان باید مقصر باشه و از دختر بودنش بدش نیاد؟
گوه تو این زندگی!!!!!!!!!
میتوان با زیرکی تحقیر کرد هر معمای شگفتی را
بار اول آلارم رو اسنوز میکنم،بار دوم؛ اما بار سوم آف میشه
ساعت 7ونیم صبح روزِ...صبح هر روز
با کوفتگی و بی انگیزگی تمام میشینم لبه ی تخت.چند لحظه فکر میکنم چرا اصلا بیدار شدم!جوابِ درستی پیدا نمیشه.با خودم میگم بابا امروز فرق داره
...
8ونیم میرسم کتابخونه.با یونیفرم مدرسه گویی همون بچه ابتدایی قبلم.و کوله ای ک داداش خریده
اوووف اصن چزا باید این همه چرت و پرت بخونم
ب هرحال شروع میکنم
میخونم
میخونم
و بین این همه درس همش فکرم اینه بالاخره باید خونده شه ک برم.و کلی فکر چرند
تاجایی ک وقت هست تو کتابخونه ام و میخونم.گاهی اونقدر پرش فکری دارم و تمرکزم از بین میره ک ترجیح میدم با هندزفری حواسم رو روی درس و موزیک تو گوشم پرت کنم
حالا دگ کتابخونه تعطیل میشه!
باز باید برگردم.
ب خونه
جایی ک فقط نصیحت و دعوا و تو نمیفهمی و تو دخخختری و فعلا من صاحب اختیارتمشو یادم میاد!
ناهارو ولی همه با هم میخوریم.هه
عصر رو چیکار کنم!اگه بتونم میمونم خونه و اگه ن باز کتابخونه و باز همون درسا و فکرا و هندزفری!
شب میشه و باز هم همون خونه.
اینبار بابا هم میاد و غرولندهای بی دلیلش ب شوری غذا و نبودن سبزی خوردن تو سفره و اخبار روز و ...
تمام سعیم موندن تو اتاقمه
خوبه ک اتاق دارم
خوب تر اینکه سالن و آشپزخونه تو یه طبقه دیگست و تو اتاقم با اینکه اجازه ندارم درشو ببندم مزاحم کمه
شامِ نیم ساعتی
اتاقم
هجوم افکارم
اینسامنیای همیشگی و هندزفری
حافظ و فروغ و سهراب و مولوی شدن همصحبتای قبل خواب
و این منم ک هرچه دست و پا میزنم نمیتونم خودم رو در زوال زندگی گم کنم
+دیده پوشیدن نمیداند؛دریــغ!
این فیلد نمی تواند خالی باشد
چقد بده ک باید واسه پستا حتما عنوان بذاریم
سرم از دیشب درد میکنه شدیدا،ب چشمامم زده
باز با س حرفیدم و بش گفتم فقط بره،نمیخام دگ
دگ برنمیگردم بش.چند روزه باز گیر داده و ک...شر تحویل میده ولی میدونم گ..ه میخوره فقط.
اصن منم ک وقتشو ندارم
ولی خدایی دوسش دارم
اینو بیخیال اصن
ترازم اومده بالا.امیدوارم بیشتر درس بخونم ک تهران قبول شم.دعا کنید برام.باید از اینجا برم!
فکر میکردم سردردم واسه بیخابیه ولی با اینکه عصر دوساعت کپیدم بازو چشمام داره درمی آد.
درسام سنگین تر از تصوراتمه!خیلی نخونده دارم...
میرم کتابخونه صبحا و گاها عصرا هم میرم.خونه واسم خفه کننده است
ب بهانه ی سنگینی کتابا و زیادیشون کوله انداختم و چادرو کنار گذاشتم(ب شرط پوشیدن فرم مدرسه :| ).نمیفهمم چرا باید چون بابا چادر دوست داره من باید بپوشم. یکی نیست بگه تو ک دوست داری خودت بپوش ببین چکیفی داره
1+ ب خانمای محجبه بر نخوره
2+ حالا الان اعتقاداتنو نیاین بکنین تو حلقم لطفا
سعی میکنم خودمو با کارا سرگرم کنم و کاری ب بفیه نداشته باشم.تا ی جاییم موفق شدم!
حرفا زیاده . . .
3+ موزیک je t'aime از lara fabian بشدت پیشنهاد میشه(حسم نسبت ب س یه چیزی تو همین مایه هاست_البته بازم میگم فازم عشق و عاشقی و این ک..شرای دختر دبیرستانیا نیست)
+ممنون از عرفان واسه قالب
no hosele
حوصله هیچیو ندارم
هیچکاری،
شاید خستم فقط
اما نه
مطمئنم فقط خستگی نیست.
شدیدا نیاز دارم با یکی بحرفم.اما هیچکی نیست.هیییچکی
ی سری اتفاقات افتاده ک اینجا ننوشتم و این پست ممکنه برای شما بی سر و ته ب نظر برسه
تصمیم اخرو گرفتم. دیگه ب س برنمیگردم.تحت هر شرایطی
ژوزف چند ماه پیش درست میگفت.باید همون موقع ب حرفش گوش میدادم.
اونم این روزا فک میکنه درس میخونم زیاد و ب خودش اجازه نمیده بم پیام بده
حرف زدن با اون تا ی جاهایی خوبه ولی خب ب هرحال از ی فرهنگ دیگس.همه حرفامو کاملا نمیفهمه
میدونین،بازدید اینجا کم شده منم حس میکنم با خودم میحرفم اینجا ک هم خودمو میفهمم هم قابل اعتمادم
سعی میکنم ب کسی تکیه نکنم،کسیو دوست نداشته باشم.هوا برم نداره ک مثلا فلانی هست،چرا؟چون خودش گفته.حرف خودشو ک زمین نمیزنه
ولی میزنه و منم ادمی نیستم دوباره ریسککنم.
ی جا خوندم ک وقتی داری سعی میکنی خودتو از ارنباط با کسی ک دوسش داری منع کنی حالات روانیت ناپایدار میشن،ی بار اوج خوشحالی و ی بار ناراحتی کامل
ههههه منم اینطوری شدم
گاها حس میکنم وای چ زندگی خوبی،چ اینده درخشانی به به
و گاها حس میکنم هرچقدرم بدوم ب هیچی نمیرسم
اگه س اینارو میخوند دوست داشتم بدونه هنوز ی سری از حرفاش تو گوشمه
مثل وقتی ک فوبیام شدید شده بود و نمیتونستم چشم رو هم بذارم ک گفت «اینجا از اونا ندارع » و من تا صبح با خودم تکرارش کردم و هرموقع شدید میشه بازم تکرارش میکنم
یا مثل اونکه میگفت «ما ب نرسیدنا،نتونستنا،نشدنا عادت نننداریم»
یا چقتی ک میگفت «بخون بابا.بخون(درسو میگفت) ک..رم تو درس..بخون بلکه از این خراب شده درآی»
خیلی از حرفای دیگه
حالا با خودتون فکر نکنید تریپ عاشقی برداشتم و این بی حوصلگیم ماله اونه! نــه!
کلا خاستم بگم ی وقتی حسای خوبی تجربهکردم.و هنوزم لذتش تو تک تک رگام حس میشه.
2-3 روز بود خوصله نوشتن اینارو نداشتم.کلیشم ننوشتم البته
امیدوارم بتونم از این خراب شده درآم!
ویش می لاک پلیز!
+ Je T'aime